top of page

بر سپهر ادب و هنر در اينسوى آب ها

با سلام خدمت همه دوستان 

در قدردانى و بزرگداشت حضور پرتعداد اهالى شعر و ادب در جامعه ايرانيان نوااسكوشيا و بخصوص دوستان عزيزى كه خود دستى بر قلم دارند ، انجمن فرهنگى بر ان شده تا با اختصاص دادن صفحه اى بر روى وبسايت انجمن  امكان ارائه آثار اين دوستان و بهره مندى همگان از اين آثار را  فراهم آورد.

با اين ايده، دوستان عزيز  اهل قلم را به ارسال آثار خود به آدرس ايميل انجمن  دعوت مينماييم.  اين آثار ميتواند بصورت نوشته، ويدئو و فايل صوتى باشد و در وبسايت انجمن در صفحه اى تحت عنوان  "بر سپهر ادب و هنر در اينسوى آب ها"  ثبت و ضبط خواهد شد و جهت بهره مندى كل جامعه ايرانى ، اطلاع رسانى خواهد شد. 

مشتاقانه منتظر دريافت آثار دوستان هنرمند هستيم . 

آدرس ايميل انجمن:
info@icsns.org

كميته ادبى 
انجمن فرهنگى ايرانيان نوااسكوشيا

یادبود سایه (استاد هوشنگ ابتهاج)

PNG image.png

دیدی سایه‌ی ما هم رفت 
حالا ما چه کنیم 
با این آفتاب تموز
من ندیدم سایه ای چنین روشن 
ندیدم سایه ای حقیقت گو 
ندیدم سایه ای چون کوه
سایه ای در ذات کلمات 

رفتی و آشیانه دلم خالی ماند 
سایه مان گم شد در شب دشت 
آه از آن رفتگان بی برگشت 

در سوگ سایه
۲۰ آگوست 
هالیفکس
مهبد تناوش

"سايه" رفت و سايه سارى رفت ...
و هر روز 
از باغ سبز ديروزهامان،
گلى مى پژمرد
از لجاجت آفتاب 


سپهر شعر وطن را 
نه ديگر اخترى 
دشت سوخته مان را 
نه ديگر پرواز قاصدكى 
باغ خزان رسيده مان را 
نه دگر آواز مرغى 
گلدان شكسته مان را 
نه جلوه گلى 
نه "سپهرى "
نه  "بامداد"ى
نه "اميد"ى
نه "فروغ"ى
نه "نيما" يى

PNG image 2.png

هرگز از مرگ نترسیدم من
مگر امروز که لرزید دلم
داشتم با کیوان
درد دل می‌کردم
یادم آمد آنگاه
آخرین مانده‌ی آن جمع پریشانم، آه
چه کسی خوابِ تو را خواهد دید
چه کسی از تو سخن خواهد گفت
چشم خندانش برقی زد
سایه‌جان! ما هستیم
ما صدای سخن عشقیم
.یادگار دل ما مژده‌‌ی آزادی انسان است

 

PNG image 3.png

با هماهنگی‌هایی که با ایران انجام شده است، مراسم تشییع پدرم از کنار درخت ارغوان انجام خواهد شد و از آنجا برای خاکسپاری به شهر رشت خواهیم رفت. تاریخ و ساعت دقیق مراسم را به زودی به اطلاع همگان خواهم رساند.

صفحه‌ی اینستاگرام: یلدا ابتهاج

از دیروز همه صفحه ها و فضاهای مجازی پر از صدا و شعر سایه است چقدر لطیف گذر کرد از دنیا و حالا  صدایش و کلامش و حضورش مثل پرنیان پیچیده در حال و احوال دنیا وسط سیل و مذاکرات اتمی و کشتار سگها و خبرهای ناگوار زندانها
سایه مثل روح شیری رنگی بر همه سایه افکنده مثل بخاری غلیظ و عمیق مهربان دلت میخو اهد تا ابد صدایش و شعرش را بشنوی و باور نکنی که نیست 
کسی نیاز ندارد تا مرثیه ای در رفتنش بسراید کلامش و شعرش برای همگان کافیست تا در سوگ رفتنش برای خودش زمزمه کنیم 
روان میرود با مرگ آنگونه که روان زیسته بود 
انقدر سروده و انقدر حال و احوال همه را دگرگون کرده که قطعا مدیون دنیا و ادمهایش نیست 
پیر پرنیان پوش با همان ارامش همیشگیش که میگفت مرگ را داخل ادم حساب نمیکنم چرا که تا زندگی هست مرگی نیست آن دورها دارد شعر میخواند 
من تا حالا با مرگ کسی اینقدر همراه نشده بودم 
که بی آنکه غمم عمیق شده باشد فکر کنم بیشتر ازین حضور ممکن نیست 
جادوی واژه هایش همینطور مثل قصه های پرستاره و نور توی جنگلها میدرخشد 
مطمئنم یلدا ابتهاج که همیشه  کنار پیر پرنیان پوش بود  دلش تا ابد پر از آنهمه مهر و روشنی است 
ماه دیشب یک جوری میدرخشید که انگار از زمین یک بغل نور با خود برده بود مدام  میرفت پشت ابرها و باز پدیدار میشد
سایه دوست داشتنی ،زیباتر و عمیق تر و شیرینتر از تو کسی به مر گ لبخند نزده بود 
تو رفتی و پژواک صدایت و کلامت تا سالهای سال نوری در جهان مرتعش خواهد بود

هوا بد است

تو با کدام باد می‌روی؟

چه ابر تیره‌ای گرفته سینه تو را

که با هزار سال بارش شبانه روز هم

دل تو وا نمی‌شود....
شعر از ه،ا سایه

اعظم صالحى

ديدگاه استاد هوشنگ ابتهاج ( سايه) در مورد مقوله مرگ انسان در مصاحبه با مسعود بهنود

شعر انتخابى خانم فرشته ايثارى

می‌بینم آن شکفتنِ شادی را پروازِ بلند آدمیزادی را آن جشنِ بزرگ روز آزادی را. کیوان خندان به سایه می‌گوید: دیدی؟ به تو می‌گفتم! آری. تو همیشه راست می‌گفتی. می‌بینم. می‌بینم.

درگذشت سایه

سایه اگر در هر کاری به قول خودش «تنبل» و «بازی‌گوش» بود در کار شعر شش‌دانگ و کوشنده بود.  وسواس داشت.  کمال‌طلب بود. شعرش، هرچه هست، محصول ممارست و مطالعه مستمر اوست. گاهی چند سال برای ساختن غزلی وقت صرف می‌کرد. از چشم‌دیدم می‌نویسم. 

ستون بلاغت غزل سایه،  زبان حافظ و سعدی است و او هشتاد سال شب‌وروز با شعر حافظ و سعدی زیست. 
چند غزل موفق در تتبع سبک مولانا دارد. برای همین چند غزل، دو دوره کلیات شمس تصحیح فروزانفر را کلمه‌به‌کلمه خوانده بود و زیر ابیات و مصرع‌ها و لغات و ترکیبات خط کشیده بود. زنده‌یاد محمد زهرایی می‌خواست این انتخاب‌های سایه را حروف‌چینی کند و شاید هم کرده باشد.
آنچه در وهلهٔ اول می‌توان از سایه آموخت همین ممارست و کمال‌طلبی و وسواس او در کار شعر است.  به این بیت نظامی خیلی اعتقاد داشت: 
آنچه درین پرده نشانت دهند
گر نپسندی به از آنت دهند

چون طبیعت کناره‌جویی داشت و نمی‌خواست به قول خودش بر سر بازار برود،  فرصت کافی برای تکمیل و اصلاح شعرش داشت.

شعر سایه «شرح درد» است؛ درد «انسان». انسانی که بر روی «زمین» می‌زید و باید برای بهروزی بکوشد.  مبارزه کند. راه بهروزی دورناک و صعب و «پر خون» است. سایه این راه را با عشق و امید می‌پیماید. شعر سایه منادی بزرگ عشق است. عشقی که از ساحات تن آدمی آغاز می‌شود و تا آفاق زندگی اجتماعی دامن می‌گسترد. عشقی دست‌دردست امید و انتظار و وفاداری. 

سیاست مثل خون در رگ شعر سایه روانه است. من داور بی‌طرفی برای قضاوت شعر سایه نیستم. هواخواه شعر او هستم اما گمان نمی‌کنم این سخنم دور از انصاف باشد که سایه اجمالا  شعر را تا حد شعار سیاسی فرونکاسته است.  شعر سایه و بخصوص غزلش کلیت و شمول دارد. حتی شعری که برای موضوع مشخصی سروده شده، غالبا تعمیم‌پذیر است. این ویژگی را از شمول غزل حافظ و سعدی و سمبولیسم اجتماعی نیما  به میراث برده است. 

خویشکاری شاعر خلق زیبایی است و سایه شعرهای خوب و زیبا و موفقی برای لحظات رنگارنگ زندگی ما سروده است. بخشی از مردم باشنده در قلمرو زبان فارسی، با عقاید و سبک‌های مختلف زندگی، با شعر او زیسته‌اند.
سایه عمیقا اعتقاد داشت آنچه شاعر را «نجات می‌دهد»، های‌وهوی و تبلیغات نیست. شعر خوب است. می‌گفت جامعه درنهایت شعر خوب را نگه می‌دارد و شاعر باید فارغ از قال‌وقیل شعر خوب بسازد.
 
پیرمرد اکنون از آستانه اجبار گذشته و شعرش را به غربال قاضی زمان سپرده است. ذاتش درایت و انصاف. 

خیال می‌کنم سایه در« سفر فلکی»اش هم به انتظار دمیدن سپیده از شب ایران خواهد نشست. به امید روز بهی ایران و بهروزی مردم ایران.
سفرت به خیر شاعر مهربان...
.

"سايه"،
آينه دار غم ها و شادى هاى عصر ما"


شعر سايه استمرار بخشى از جنال شناسى شعر حافظ است. انهايى كه بوطيقاى حافظ را به نيكى مى شناسند، از شعر سايه سرمست مى شوند. از لحظه اى كه خواجه ى شيراز دست به آفرينش چنين اسلوبى زده است و مايه حيرت جهانيان شده است تا به امروز ، شاعران بزرگى كوشيده اند در فضاى هنر او پرواز كنند و گاه در اين راه ، دستاورهاى دلپذيرى هم داشته اند. اما با اطمينان مى توانم بگويى كه از روزگار خواجه تا به امروز، هيچ شاعرى نتوانسته است به اندازه ى سايه در اين راه موفق باشد. اين سخن را از سر كمال اطلاع و جستجو در تاريخ ادبيات فارسى مينويسم و به قول قائلش: مى گويم و مى آينش از عهده برون .

سايه، در عين بهره ورى خلاق از بوطيقاى حافظ، همواره در آن كوشيده است كه آرزوها و غم هاى انسان عصر ما را در شعر خويش تصوير كند. برخلاف تمامى كسانى كه با جمال شناسى شعر حافظ ، به تكرار سخنان او و ديگران پرداخته اند.

سايه بى انكه مدعى خلق جهانى ويژه ى خويش باشد، آينه دار غم ها و شادى هاى انسان عصر ماست و اگر كسانى باشند كه بر باد رفتن آرزوهاى بزرگ انسان عدالت خواه قرن بيستم را با تمام وجود خود تجربه كرده باشند، وقتى از زبان سايه مى شنوند:
چه جاى گل كه دوخت كهن ز ريشه بسوخت
ازين سموم نفس كش كه در حوانه گرفت

همدلى شان با سايه كم از همدلى دردمندان دوره ى " انير نبارزالدبن" با خواجه ى شيراز نيست. انجا كه فرمود:
ازين يوم كه بر طرف بوستان بگذشت
عجب كه بوى گلى هست و ياسمنى

انچه هنر سايه را در برابر تمام غزل سرايان بعد از حافظ امتياز بخشيده، همين است كه او ظرافت بوطيقاى حافظ را در خدمت تصويرگرى بهارها و زنيتان هاى تاريخى انسان دراورده است و در اين راه، سرآمد همه ى اقران خويش، در طول اين هفتصد سال بوده است.مى بينيد كه بدين گونه سايه در جهان ريژه خوبش، يكى از نوادر قرون و اعصار است.

متجاوز از نيم قرن است كه نسل هاى پى در پى شعر فارسى، حافظه هايشان را از شعر سايه سرشار كرده اند و امروز اگر آمارى از حافظه هاى فرهيخته ى شعردوست را در سراسر قلمرو زبان فارسى گرفته شود شعر هيچيك از معاصران زنده نمى تواند با شعر سايه رقابت كند.

بسيارى از مصراع هاى شعر او در حكم امثال سايره درامده اند و گاه گاه در زندگى بدان تمثل مى شود. از همان حدود شصت سال پيش كه در نوجوانى سرود:
روزگار شد و كي مرد ره عشق نديد
حاليا چشم جهانى نگران من و توست
تا به امروز كه غمگنانه با خويش زمزمه مى كند:
يك دم نگاه كن كه چه بر باد مى دهى
چندين هزار انيد بنى آدم است اين

محمدرضا شفيعى كدكنى

شعرخوانى استاد ابتهاج در كنار محمود دولت آبادى

ديدار مجازى سايه با دانش آموزان و شعرخوانى انان

شعر و نام ابتهاج در حافظه مردم افغانستان
روح الامین امینی - شاعر

امیرهوشنگ ابتهاج در بسیاری از غزل‌های خود لهیبی از آتشکدۀ حافظ، سعدی و مولانا است؛ در روزگاری که آتش، تفسیر خون و گلوله بود و هنوز هست و شاعرانِ پس از نیما؛ اخوان، شاملو، فروغ و... در خط اول نبرد ایستاده بودند؛ روزگاری که اخوان ثالث یک سال پس از کودتای ۲۸
مرداد "فریاد" می‌زد:
خانه‌ام آتش گرفته‌ست، آتشی جانسوز
هر طرف می‌سوزد این آتش،
پرده‌ها و فرش‌ها را، تارشان با پود
من به هر سو می‌دوم گریان
در لهیبِ آتش پر دود

https://bbc.in/3dvkMqV
@BBCPersian

Image-1.jpg

هوشنگ ابتهاج
هـ.ا. سايه
( ٦ اسفند ١٣٠٦- ١٩ مرداد ١٤٠١)
بوسه

Image-1 (1).jpg

وصيت نامه پير پرنيان انديش:
پيكرم را زير درخت ارغوان به خاك بسپاريد.

هوششنگ ابتهاج از سال ها پيش در آلمان زندگى مى كرد. او وصيت كرده بود كه زير درخت ارغوان، در هانه خودش واقع در شهر رشت به خاك سپرده شود.


ارغوان ،
شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابى ست هوا؟
يا گرفته است هنوز؟
من در اين گوشه كه از دنيا بيرون است
آفتابى به سرم نيست
از بهاران خبرم نيست
آنچه مى بينم ديوار است

هوشنگ ابتهاج

June  2022

آقاى مهندس مصطفى شريفى

زندگی نقطه پرگار وجود 
روی سرشاخه ‌ی حزن
تسلیت به آبادان

خانم مهبد تناوش

 

رفت آن سوار کولی با خود تو را نبرده
شب مانده است و با شب تاریکی فشرده
کولی کنار آتش رقص شبانه ات کو؟
شادی چرا رمیده؟آتش چرا فسرده؟
رفت آنکه پیش پایش دریا ستاره کردی
چشمان مهربانش یک قطره ناسترده
رفت آن سوار کولی با خود تو را نبرده
می رفت و گرد راهش از دود آه تیره
نیلوفرانه در باد پیچیده تاب خورده
سودای همرهی را گیسو به باد دادی
رفت آن سوار و با خود یک تار مو نبرده
یک تار مو نبرده...


ما، من و تو 
همیشه داغدار 
همیشه چشم براه 
آن رفته 
که هرگز باز نمیگردد 
آبادان،متروپل
مهبد تناوش

دیشب خواب می دیدم یا نمیدانم بیداری بود ، پای برهنه روی زمین تفتیده ی خوزستان روی شن های داغ به دنبال زنی که چادری سیاه و خاک آلود بر سر دارد می دَوَم ، او تند تند می دوید ، گرد بادی در پهنه ی دشت زبانه می کشید ، هوا داغ بود ، آسمان رسیده بود ، خورشید شانه ی تیز و داغش را بر پهنه ی باتلاق خشکیده می کشید ، زن و زمین زخمی  بودند ، از دور سرابی می دیدم ، جاده ی خاکی را می دیدم که حرارتی داغ از دلش بر می خیزد ، همراه جاده می لغزد ، پیچ و تاب می خورَد .
پیر مردی با صورتی چروکیده از داغی خورشید ، پاور چین پاور چین از دامنه ی تپه ماهوری با ترس پایین می آمد ، چوبدستی بر دست زمین را می کاود ، پنجه ی پای زخمیش را به سختی بر زمین می فشارد ، پاشنه ی آشیل را داشت ، چاک چاک شده ، خاک بر چاک پایش می لغزید دوباره فرو می ریخت ، همچنان خسته و خمیده بر زمین راه می رفت ، چند گاو لاغر و تشنه را  به دنبال خود می کشید ، باتلاق خشک شده و جاده خالی بود ، هر از گاهی  ماشینی می آمد و می رفت ، پیر مرد همراه گاو هایش با همان پای زخمی دنبال آب دویدند ، من هم  می دویدم .
در دور دست جاده کودکانی را می دیدم که می دوند ، تلی خاک از روی زمین برخاسته بود ، همه می دویدند ، جاده هم می دوید ، نمی توانستم به آن زنی که چادرش را باد و خاک در هم می پیچید برسم ، او دنبال پسرانش می دوید ، چادر سیاهش را بر خاک می کشید ، آتشی بلند میشد ، اما همچنان پای برهنه بر جاده می دوید ، توی خواب هر چه داد می زدم صدایم به  هیچ کجا نمی رسید ،
گویی دستی گلویم را می فشرد تا صدایم را خفه کند، تمام جاده را به دنبال آن زن  دویدم ، شهری از دور نمایان شد ، تابلویی شکسته در مسیر افتاده بود ؛ به شهر سوسنگرد خوش آمدید ، پشت دیوار شهر دخترکی پای برهنه با دست و صورتی خاک آلود از میان نخلی با چشمانی میشی و موهایی مجعد بیرون آمد ، می گریست ، او هم سراسیمه شروع به دویدن کرد ، با او می دویدم ، نفس زنان سراغ محله ی دهلاویه را گرفتم، نشانیش را داد ، می دویدم  تا دوستم حمیده را پیدا کنم ، حمیده اهل سوسنگرد بود ، می دانستم اما پیدایش نمی کردم ، چه تنهایی غریبی بود ، سگی چنبره زده بود بر روی تخته سنگی داغ .
پسرکی در کوچه ی پشتی داد می زد جاموو ...جاموو ... لباس هایش آغشته برخاک ، موهایش ژولیده بود ، ناگهان پشت دیوار صدایی برخاست ، دیواری از خاک بر سر اهالی کوچه  فرو ریخت ، دره قیامت بود ، ناله و شیون  درون شهر پیچید ، مردم از خانه هایشان به سوی جاده می دویدند ،من هم با آنها  کوچه به کوچه می دویدم ، می ترسیدم ، حمیده را پیدا نمی کردم ، حمیده گم شده بود ، حمیده گم شده بود ...!

خانم فرحناز مراديان

April 2022

رک بگویم ... از همه رنجیده ام !
از غریب و آشنا ترسیده ام ...
بی خیالِ سردیِ آغوشها ...
من به آغوشِ خودم چسبیده ام ...

فریدون مشیری

از مجموعه عکسهای شخصی مهبد تناوش

من به نقشِ گلِ لبخندِ تو در کنجِ لبت
من به گیسوی شبت
من به چشمان غزال و مژگانِ سیه‌ات
و به عطرِ خوش‌ِ تن‌پوشِ تو دلخوش هستم 
نه به این گنبد گیتی، نه این مردمکان 
دل بریدم ز همه 
و به تو دل بستم

رضا رجبى

بشارت
قلم رقم زده شد هر قدم به قامت تو
رقم کنم به قلم هر قلم نجابت تو
از آنکه نام تو هر دم بود نشان دلم
گرفته معنی حرمت دل از اصالت تو
سزاست گر به رهت میرسم ز راه دراز
مگر کنم سخنی تا کنم ارادت تو
هزار می رسد آخر خبر ز غیبم و من
نشسته بر سر راهم به راه عادت تو
طرواتی فکند خوش به یمن باد شمال
نسیم باد بهاری خوش از طراوت تو
سپرده ام به صبا راز سر به مهر دلم
کلید گنج دعا می شود اجابت تو
سحر به وقت نیایش خبر ز غیب آمد
که رستگاری من خود بود عبادت تو
منم که شاهد دهرم به روزگار غریب
سزای صبر چه باشد مگر بشارت تو

عماد ذكايى

هلیفکس 

روشنایی آسمان گواهی میدهد از زیبایی روز ، نور کمرنگ آفتاب از پشت پرده حریر سفید رنگ خودش را می لغزاند بر روی کف پوش هال ، پویان نیمه بیدار است ، صدای کتری برقی را که می شنود می فهمد بیدارم ، همین طور چشم بسته می گوید ; مامان لباس گرم بپوش شال بردار کلید هم بردار ، راه می افتم به سمت کوچه ، باد سردی از سوی اقیانوس می خورد بر صورتم ، حیفم می آید شال را بپیچم دور گردنم ، شال را رها می کنم با آهنگ باد می رقصد ، سرازیری خیابان را رها چون باد می روم ، می رسم سر چهار راهی کوچک ، آهنگ ملایم چراغ راهنما توی گوشم ترانه می خواند ، عرض خیابان را می گذرم ، توی پیاده رو هنوز جای خط کشی بازی لی لی دخترکی  جا مانده ست ، کودک درونم صبح زود می گوید خانه هایش را بپر ، می پرم ، زیاد بلد نیستم ،خانه بازی ما این شکلی نبود ، کمی فرق داشت اما بازی همان بود ، با همان پرش کوچک دخترک خیالی کوچه رادنبال می کنم ، شاید چند کوچه آن طرفتر شاید شهری دیگر نمیدانم شاید خیلی دورتر ، زیاد دور نمیروم رهایش می کنم برود ، دنبال خودم می گردم ، اینجا هستم ، زیاد دور نمی برمش ، همین جا دستش را گرفته ام محکم ، اگر کمی دستش را شل بگیرم می رود . می رویم با هم کنار اقیانوس می نشینیم ، من او ، او من . اقیانوس موج برداشته ، آفتاب می رقصد ، صندلی های چوبی ، قرمز ،آبی ، نارنجی ، سبز ردیف شده اند کنار اسکله ، نیمکت ها از شبنم صبحگاهی خیس هستند با دستم پاکش می کنم می نشینم رو به ساحل پشت به آفتاب ، چند کبوتر با گردن های رنگی کنار پایم دانه می چینند ، تکان نمی خورم ،چشم می دوزم پرهای رنگی شان زیر آفتاب هزار رنگ می زند ، آب موج موج می زند انگاری مرا با خود می برد با اینکه محکم دستش را گرفته بودم اما میبرد تا خانه های سازمانی دانشکده ، زیر درختان بلند چنار ، گنجشک ها جیک جیک می کنند  ، پویان توی تخت کوچکش خوابیده ، هوا هنوز گرم نشده ، بخاری نفتی آرام با شعله های آبی می سوزد ، کنار پنجره ایستاده ام ، منتظر سرویس بچه ها هستم ، شعله روپوش مدرسه پوشیده با مقنعه سفید رنگ پشت در آماده ایستاده ، تا صدای سرویس را می شنود در را باز می کند ، دلم پیش پویان توی اتاق جا می ماند دست شعله را می گیرم می رویم تا پای سرویس ، شعله به سختی دستش را از دستم جدا می کند دوباره بر می گردد نگاهش را حلقه می کند توی چشمانم ، که یعنی تنها نمی روم تو هم بیا . راننده سرویس اشاره می کند ، دخترم بیا صندلی خالی پیش هانیه بشین ، هانیه لبخند می زند ، شعله کنارش می نشیند ، فوری در ماشین را می بندم ، هوای سرد باغهای دانشکده می خورد به صورتم ، دستم را می برم شال م را بر دارم ، پرنده ها می پرند می روند دور تر ، اقیانوس  هنوز موج می زند ، مرغابی های دریایی بر روی سرم پرواز می کنند ، چشم می دوزم بر دور دست ها ‌، موج ها زمان را دوباره به دور ها می برند . مرا می برند آن دور ها پیش هانیه ، شهر سیدنی و دوباره کنار اقیانوس ، دوباره  بچه ها از سرویس  پیاده می شوند ، هانیه مامانش دیر از راه می رسد برای ناهار مهمانش می کنم ،مامان هانیه با چهره همیشه خندان  از مدرسه بر می گردد و هانیه را با خود می برد خانه شان ، من هم بر می گردم بر روی نیمکت کنار ساحل ، دوباره مرغابی ها برایم آواز می خوانند .

فرحناز مرادیان

کاشکی شمال جهان می رسید به رشت استارا انزلی، ،پیچ پیچ قطبیش میرفت توی همهمه جگلهای عباس آباد
کاشکی بی چرا  میرسیدیم به جگرکی سر میدان رودسر 
به جای تاکستان شیرجه میرفتیم تو.ی باغهای زیتون   منجیل و باد میپیچید لای اندوه قدیمیمان
کاشکی یک شب سر میخوردیم توی ساحل چمخاله بستنی به دست زیر نور ماه و فکر می کردیم همه آبهای جهان به هم متصلند مثل همه مهاجرانی که به دریا زدند اما به جایی متصل نشدند.
کاشکی  قلبمان در شمال جهان یخ نمی زد و روی شنهای غربت مثل تمام ماهی های گرفتار در تور جان نمیدادیم
کاشکی آن شوفر سیگار به دست درست در شرجی ترین وقت روز  فریاد میزد  رشت لاهیجان ....نبود
کاشکی همین امشب برف زده ،اواز باران سر میگرفت سیل مثل عصرهای کلار دشت و هو ا پر میشد از عطر بهار نارنج و مکان پر میشد از هجوم باغهای پرتقال ....
کاش مرغک خیال من آب و دانش را میخورد و اینقدر خودش را به در و دیوار قفس نمیزد 
کاَشششش ،،،اتوبوس گیلان ......بوفه جا داشت .

اعظم صالحی

شب‌ها آنقدر به‌هم شبیه اند که آدم می‌تواند یکشنبه را با چهارشنبه اشتباه کند.
هیجان و ماجرا از زندگیِ همه‌ی ما رانده شده و در وسائل ارتباط جمعی اجتماع کرده.
جنگ، آنجاست،
ماجرا، آنجا،
عشق، آنجا،
و رنج نیز آنجا
در تصویر، در صوت و در حروفِ ریز و درشت.
زندگی، جریانِ ساده‌ی مکرری دارد.

نادر ابراهيمی
تضادهای درونی

از مجموعه عکسهای شخصی مهبد تناوش

March 6th, 2022

کلمات 
حسِ ششمِ من‌اند برای به تو رسیدن 
هنگامی که 
تمامِ پنج حس دیگر 
از درکِ حضورِ تو عاجزند

آقاى رضا رجبى
از کتاب: کاش ناگهان اتفاق بیفتی

اسلحه ها را "زنده به گور "کنید 

و "گندم " بکارید ،،
"دیکتاتور"ها را خلع درجه 

و بر سینه ی "کشاورزان "

"مدال" حک کنید ،،


چوبه های دار  را بتراشید 

مجسمه ی "آزادی"بسازید 

و در "میدان"شهر بگمارید ،،


انبار "مهمات"را بسوزانید 

و "کتابخانه"بسازید ،،


"فشنگ" هارا خفه کنید 

و قلم ها را "مسلح"،،


"موشک"هارا در قفس کنید 

و "پرندگان"را "آزاد"،،


"مرز" هارا به هم بدوزید 

و "پرچم "ها را در قلب نهان کنید ،،


"انسانیت"را قاب کنید 

بر "سینه"ی دیوار بکوبید 

و قبله بسازید ،،


"کلیسا"و "مساجد" را آذیین ببندید

"مطربان"بنوازند 

"خدا"را دعوت کنید 

تا با کودکان "برقصد"


آری 

زندگی زیباست 

همچو "سیبی سرخ"

در دستان "زنی پاکدامن"


ناکو شاعر کرد عراق


به انتخاب:  فرشته ايثارى

به کارکرد پنجره فکر میکردم ،پنجره اتاق، رو به حیاط رو به باغ رو به خیابان، به این رفیق اغلب مربع که قاب میشود دور فصلها ،ادمها ،آسمان ،درخت  و نقشش هر روز عوض میشود. 
چقدر تابلوهای خانه در مقابل حضور پنجره ها بی هویتند 
همین دیروز بود که افرای سرخ پاییز را قاب کرده بودند و امروز تند و تند  برف میبارند 
بعد گاهی شاخه ای گوشه اش را پر میکند فردا پرنده ای روی شاخه می نشیند 
عصرها خورشید در عمقشان غروب میکند صبح یک بغل شعاع نور از آن دورهاشان سر میکشد 
ما به پنجره ها بدهکاریم آنگونه که اخرین قطرات خورشید را‌مهمان گوشه های خانه میکنند، آنگونه که سایه ها را می سازند 
انگونه که وقتی دلمان میگیرد گذر رهگذری از حاشیه شان یادمان می آورد زندگی جاریست 
ما توی این چار دیواریهای چوبی و آهنی و سیمانی راهی جز رفاقت با پنجره ها نداریم 
هذیان نمیگویم توی همین قابهاست که گاهی سیگاری میگیرانیم 
چشمکی به کودک همسایه میزنیم باد و باران را احساس میکنیم 
اصلا کنار همین پنجره هاست که پرده ها میرقصند و مگسهای تابستان وزوز خلسه اورشان را تکرار میکنند
همین شما که با تعجب نگاهم میکنی، راست بگو کنارچند پنجره خیالت رفته تا دور دور، پیچیده حوالی خاطره ای ،بعد صدای دوره گردی یادت اورده که پای همان پنجره همیشگی داری لحظه حالت را دود میکنی 
پنجره ها اما مثل یک قاب سفید همینطور می نشینند تارهگذری  از عرضشان عبور کند تا درختی شاخه هایش را ابشار کند از یک گوشه ای تا باد کلاهی را دور خودش بچرخاند 
گاهی هم منتظر می مانند تا خیس و بخار گرفته تصویرها را کج و معوج کنند خیالمان را ببرند تا نشئگی عمیق یک خاطره 
پنجرها را دریابیم 
بی پرده بی قضاوت   
پنجره ها هر روز نو به نو قاب میشوند شعر میشوند  و ....تمام نقاشیهای جهان را به تمسخر میگیرند 
باور کنید ما به پنجره های بی دریغ رو به دور دست مدیونیم 
نوامبر دوهزارو بیست

اعظم صالحی مقدم

Feb 27th,2022

ضربان قلب ساعت 
سرازیر می‌شود روی دامنم 
سکوت، ترنمی زیبا و حزن انگیز 
و صدای باد در دالان های فکرم 
پرنده ای وحشی از سر زلفم پرید 
 
و طلوع روزی دیگر  
من اما در کابوس شبانه ام  
بی مکان و زمان 
    
و صدای پای عشق 
روی کفپوش چوبی 
همچون نت های موسیقی  
 
   سقوط در اندیشه
میان واژه ها 
می گریزم 

نقطه 
سرخط

مهبد تناوش
از مجموعه شعر و عکسهای شخصی

در این سرمای وانفسا 
و این شب بی انتها 
در این میانه جنگ 
تنها یک چیز 
دل ها را گرم می کند 
درین ظلمات بیگانگی 
و این شعرهای وارستگی 
تنها یک چیز 
رویاهای ما را شعله ور می‌سازد 
آن یک چیز امید ست  
نگیر از ما 
بگذار باورمان به عشق 
همچون کودکی در بازوان مادر 
و ایمانمان به انسانیت 
زنده بماند 
نیروی برتر 
آتش جنگ را خاموش کن

مهبد 
از مجموعه شعر و عکسها

پرواز تهران - هلیفکس 
حالا از فرودگاه به سمت شهر می رویم، خورشید پایین تر آمده از دور شبیه طوقی طلایی رنگ بر گردن درختان جنگل می درخشد ، می رسیم به شهر ، شهر شبیه کارت پستال زیبایی ست که دیده بودم ، شهریور ماه است ، هوا خنک تر میشود ، روزها از پی هم می گذرند . پائیز نرم نرمک از راه می رسد و دامن کشان خود را به پای شهر می پیچد ، برگ های ارغوانی رنگ درختان #اسپرینگ گاردن با سمفونی زیبای باد پاییزی  زیر پای رهگذران به رقص آمده اند ، لابلای پیچک ها مهمانی گنجشک هاست صدای جیک جیک شان گوش ها را پر می کند ، ساحل اقیانوس بسیار زیباست ، موج ها خود را بر تن چوبی اسکله ها می کوبند ، وقتی کنار ساحل می نشینی و چشم بر آبها می دوزی ، گویی همراه با موجها می روی  زمان و ‌مکان را گم می کنی و لحظه ای همه سختی های زندگی که پشت سر گذاشته ای فراموشت می شود ! ابرها از دور دست آسمان  آرام آرام از راه می رسند ، مرغان دریایی فوج فوج به پرواز آمده اند ، باران می بارد از ساحل دورتر میشوی ، توی کوچه ها زیر باران قدم می زنی ، صدای شرشر  ناودان حلبی بر دیوار خانه ای قدیمی در گوشت ترانه می خواند ؛
باز باران با ترانه ... 
از دود کش  آجری خانه های قدیمی عطر هیزم های سوخته توی کوچه می پیچید .خیلی زود با یکی از همسایه ها دوست می شوم ، زنی زیبا و کوچک اندام هر روز با عصا طول کوچه را قدم می زند، به همدیگر لبخند می زنیم ، با انگلیسی شکسته بسته می گویم ؛ چقدر خوب ، شما تو خونه تون شومینه دارید و عطر سوختن چوب .
می گوید ؛ یس یس ! ما شوفاژ هم داریم اما عطر چوب سوخته ما را گرمتر می کنه و زندگی با یاد گذشته ها بهتر حس میشه . چقدر خوب . احساس غریبی نمی کنم گویی سالها اینجا با همین مردم زندگی کرده ام . خانه ها از پشت پنجره ها با من حرف می زنند ، یاد خانه های قدیمی خودمان می افتم .
آن خانه ی قدیمی و آن گنجه که پدر طرح پنحره هایش را به نجار محل سفارش داده بود و آن ساعت قدیمی توی طاقچه که وقتی زنگ می زد همسایه ها هم می شنیدند ، آن رادیو قدیمی روی رف که باتری "ری اُ واک " ش وقتی تازه میشد ، پدر بزرگ صدایش را بلند می کرد که مادر بزرگ هم ترانه های دلکش را بشنود و آن طاقچه پوش های گلدوزی شده که مادر بزرگ سفارش دوختش را به دختر همسایه داده بود و دختر همسایه با عشق  بر روی آن گل و بلبل دوخته بود ، مادر بزرگ  شمعدان ها، لامپا و سماور جهیزیه ش را توی طاقچه چیده بود و گاهی روزها که حوصله داشت با دستمالی نخی شیشه های روسی را برق می انداخت و بفهمی نفهمی به رخ پدر بزرگ هم می کشید ... چه خاطراتی جلو چشمانم ردیف میشوند به نظرم اینها گذشته نیستند ، اینها جزیی از زندگی من بودند که هنوز هم  هستند و با من توی کوچه های هلیفکس قدم می زنند .
اگر علاقه مند باشی و با همان حس گرم به اشیای قدیمی این خانه ها نگاه کنی آن اشیا با تو حرف می زنند، آنها زمان را در سینه شان حبس کرده اند و به راحتی می توانی جای پای قدم های زمان را در مکان ببینی . قدم زنان می رسم #پابلیک گاردن ، به به . گلهای شمعدانی رنگارنگ  چقدر زیبا ، صورتی ، قرمز ، سفید ،گلبهی و عطر شاهی فراموش نشدنی مرا با خود می برند، ذهنم می رود سراغ #پروست #کلوچه عمه لئونی و پرتاب میشوم به #کومبره . انگار هر چقدر از مکانی که به آن تعلق داری دور میشوی خاطره ها پر رنگ تر می شوند ، مثل همین گلهای شمعدانی که مرا پرتاب می کند ، وسط باغچه کوچک خانه مان که شبیه جزیره بود و پشت پنجره خانه آنها که مادرش گلهای شمعدانی را همیشه پشت پنجره می چید و عطرش با عطر چایی توی خونه شون می پیچید ...  با دستهای کوچکم آب حوض را تکان می دهم آب لب پر می زند و می ریزد توی باغچه با دستم مشتی آب می پاشم روی گلبرگهای شمعدانی ها ... کمی آن طرفتر برکه ی کوچکی با اردک های کله سبز مرا با خود می برند کنار رودخانه شهرمان و اردک های عزیز... خاطرات کودکی رهایم نمی کنند ، همان لحظه تصمیم می گیرم  تنبلی نکنم و خاطره هایم را بنویسم از فردا حتما . با این فکر خودم را از میان  خاطره ها می کشم بیرون و می نشانم روی صندلی پارک ، به خودم می آیم  یادم می افتد که پویان الان از دانشگاه برمی گردد، خورشت قیمه روی اجاق برقی می جوشد ، باید برنج را هم دم کنم ، با عجله به سمت خانه بر می گردم و عطر غذای ایرانی می پیچد توی سالن مجتمع آپارتمانی که همین نزدیکی هاست .

فرحناز مرادیان

Feb 22nd,2022

پيچك و ديوار
شعر و دكلمه ؛  آقاى رضا رجبى

بی مقدمه در را باز کرد و داخل شد. حرکاتش حاکی از اعتمادی بود که بخودش داشت، زیبا بود نه از آنها که در فیلم ها میبینی، یک زیبایی اثیری با چشمانی که از هوش و ذکاوت برق میزد.  چشمانش بیشتر خاکستری بود تا سیاه اما برق نگاهش تا اعماق وجودم رسوخ کرد، لباس بلندی پوشیده بود تا نوک پا میرسید ابی بود ابی آسمانی روی کمرش شالی بسته بود با قدمهای کوتاه آمد کنارم نشست. با خجالت سلامی زیر لب گفتم، راستش علی رغم ظاهری پر سر و صدا آدمی خجالتی هستم و همیشه در درونا کمی از غریبه ها اجتناب میکنم. او هم زیر لب سلامی کردصدایش شبیه صدای پرنده ای بود. میتوانستم موج انرژی اش را احساس کنم.
کتابی برداشت تا بخواند، ظاهرا پایان گفتگو.
نیم نگاهی انداختم. متوجه چشمان زیبای خاکستری با رگه های سبزش شدم که منتظر بود و با بی صبری مرا میپایید. شتابان پرسیدم : چه میخوانید؟ 
زیر چشمی نگاهی کرد و لبخندی زد . کمی دست پاچه شدم. شاید نباید میپرسیدم.
آهسته گفت: «عشق هرگز نمیمیرد»
لبخند ضعیفی روی لبانش پیدا شد. دستانش به لطافت روی دسته صندلی حرکت کرد یک حلقه کوچک در انگشتش بود روی آن قلبی ظریف کاشته شده بود با یک یاقوت قرمز متوجه نگاه من به دستانش شد، کاش چیزی از کتاب یادم بود تا بیشتر با او صحبت می کردم.
گفتم: چه جالب ! 
سالها پیش، وقتی جوان بودم خوانده بودم اش.
لبخند زد، گفت: دوباره بخوان. 
برایم جالب بود طوری صحبت می‌کرد، انگار میداند من نمیخوانم. سراپایش را نگاه کردم بنظرم بیشتر شبیه نقاشی های مینیاتور در کتابهای شعر بود، بنظرم کمی نزدیک تر آمده بود.
گفتم: سالهاست که رمان های عشقی نمیخوانم. 
دست اش را جلو آورد و روی دستم گذاشت. چه گرمای مطبوعی! 
ناگهان یک موج گرما وارد تن ام شد. کمی دستم را پس کشیدم و گفتم: اخیرا وقتم را صرف ورزش و موسیقی میکنم ، گاهی هم نقاشی و کتابهای فلسفی میخوانم و سعی میکنم تعادلم را با آنها حفظ کنم. خندید. طنین خنده اش طولانی و زنگ دار بود. کمی تعجب کردم. کجایش خنده دار بود؟ 
با شرم لبخند زدم، گفت: بخوان! حالا من خنده ام گرفته بود!
انگار من پیامبری هستم و او جبرییل! 
گفتم: البته میخوانم اما نه مثل گذشته. 
گفت: میدانم مینویسی. 
دیگر مرا به وحشت انداخته بود.ما همین الان ملاقات کرده بودیم. چطور میدانست که مینویسم؟ این موجود زیبا و مرموز که خیلی از من میدانست ناگهان از کجا پیدایش شد؟ !
دوباره نگاهی به او کردم خیلی راحت نشسته بود. هیچ نشانی از غریبگی در او نبود. 
بلند شدم و گفتم : باید بروم. 
پرسید : کجا؟ 
عجب ! چطور بخودش جرات میداد از مقصد من بپرسد! 
گفتم : من خیلی گرفتارم و کلی کار دارم که باید انجام بدهم. 
دوباره با حالتی از محبت و تحکم گفت: بمان! 
گفتم: نمیتوانم! 
گفت: مشکلی نیست ، من هم با تو میایم. 
با ظرافتی خاص کتاب را بست و بلند شد. 
نمیدانستم چه بگویم؟ راه افتادم پیش خودم گفتم اگر چیزی نگویم خودش متوجه بی میلی من می‌شود. اما جلو آمد و دستش را زیر بازویم حلقه کرد و گفت : کجا؟ 
نمیدانستم بترسم، بخندم، یا ازو بخواهم مرا رها کند. کمی به من نزدیکتر شده بود . 
دوباره با دقت نگاهش کردم. مثل یک کودک، معصوم بنظرم آمد. 
گفتم : میخواهم عبادت کنم، مدیتیشن، فکر نکنم مناسب تو باشد. 
گفت: باشد ، من منتظر میمانم. عجب! چرا دست از سرم بر نمیدارد، سعی کردم دستم را بیرون بکشم، اما انگار دستش کمی محکم تر دور بازویم قفل شد. 
راه افتادم . حرکت پاهایش مرا یاد رقص الهه ها در  فیلم های کلاسیک می انداخت. تمام راه در سکوت قدم زدیم. هیچ وقت در زندگیم آنقدر احساس راحتی نکرده بودم، انگار بخشی از وجودم دوباره به من متصل شده بود. کنار در رسیدم .کفشهایم را کندم و چهار زانو نشستم و موسیقی شروع به ترنم کرد. سعی کردم متمرکز شوم اما او آنجا نشسته بود درست روبروی من. من معذب نبودم اما حضورش کمی بیشتر از آن بود که تصورش را میکردم، مثل یک مادر که فرزندش را در آغوش میکشد، گرمای تنش را مثل یک موج مطبوع امن حس میکردم. چشمانم را بستم آنجا بود. میدیدمش. چرا؟! من که چشمانم را بسته ام . کمی سعی کردم به تنفسم گوش کنم، موسیقی را دنبال کنم شاید بتوانم متمرکز شوم، نشد. چشمانم را باز کردم. آنجا نبود. با تعجب کمی دور و برم را نگاه کردم. یعنی کجا رفت؟ چطور من متوجه نشدم. پشت سرم را نگاه کردم.  پشت سرم لم داده بود. کمی احساس راحتی کردم. راستی چطور به این سرعت به حضورش عادت کرده بودم؟ 
گفتم: چه میخواهی ؟ 
گفت : هیچ! 
گفتم: من مینویسم میخواهی ترا بنگارم! ( از تو هم بنویسم؟) 
گفت: میخواهی بنویس، من همیشه با تو میمانم، در موسیقی، در کلامت، گامهایت...
گفتم: نامت؟ 
گفت: عشق! 
اما،  تو مرا همانگونه که دوست داری بخوان. 
 

مهبد تناوش 
 
هر روزتان پر عشق

خیال تو
جز تو گذر نمیکند در نظرم خیال تو
ماه منی چه میشود ماه شود مثال تو
روز اَلَست و بخت من قرعه فال من شدی
بخت خوش و قرار من تا گذرد خیال تو
شاد منم که بنده ی کوی غم تو گشته ام
بنده نوازیت مگر تا برسم وصال تو
صبح، به ساحت تو خود پرده ز غم چو میدرد
شب، به ستاره میکند نکته ز هر خصال تو
اَبروی چون کمان و من در پس صید تیر باز
خنجر عشق میزند قرعه مگر به فال تو
حاصل صبح و شام من در پس پرده عاقبت
نیست مگر فزون دمی از غم و قیل و قال تو
خاک رهت به توتیا سرمه چشم داده ام
نور دو دیده روشن از وصف تو و کمال تو
شاهد شهر با تو و شور و شعف به جان منم
جز تو گذر نمیکند در نظرم خیال تو


سه قطعه شعر : احوال ما- خيال تو- جفا 
آقاى عماد ذكايى

احوال ما
عاقبت روزی به سامان میشود احوال ما
خسرو خوبان دمی رو میکند بر حال ما
طلعت طبعِ خموش و ناخوش آن بزم نیش
شهد شادی میدهد خود بر دل و اقبال ما
نغمه شادی فزون می آید از هر روزنی
خوش غزلخوان میشود قمری به استقبال ما
جویبار و چشمه پر آب و به ساغر می کنون
صحبت عشق است و اکنون دوره آمال ما
حال نیکو خرّم و آن یار نیکو خوش خصال
سهل می آید کنون، خود سهم نیکو فال ما
مکتب عشق است و شادی جامه هر دولتی
تا که رخت عاشقی خود جامه هر سال ما
شاهد شهرم به شادی هر نفس در بزم نیک
غم مخور، خود بگذرد، نیکو شود احوال ما

جفا
از کف برفته این دل و این بوده کار من
شاید که باز آید و افتد به کام من
جور و جفا ندیده دلم جز ز کام دوست
جز درد دل ندیده دل و روزگار من
آنجا که بخت خوش به تساوی نموده اند
بخت جوان نبوده پی اندر قرار من
خسران روزگار جوانی چشیده ام
از دوست دشمنی و جفا از نگار من
از بوی جوی مولی و از طره ای فزون
حسرت به کام این دل آشفته زار من
از سر نمی شود که مگر میکند به ساز
با التهاب شب که کند بی قرار من
خواب از سرم برفت و به یغما برد کنون
هر دم فزون کند چو غم این انتظار من
خود آن تکیده نوگل آشفته از خزان
شاید دمی که غنچه کند بر مزار من
در حسرتم که مگر بوی توتیاش
شاید چو خوش گذر کند از روزگار من
با درد دل نوشتم و جز حاصلم نبود
مقصود دل نبود و نباشد به کار من

باد
به همراه باد سفر خواهم کرد
همراه قاصدکی رقصان در هوا
لابلای برگهای درختان افرا
رای غذای سنجابی روی درخت
همراه با جیرجیر پرندگان در حال پرواز
با بال مگسی زیر نور آفتاب
در موجهای کوچک ایجاد شده از پرتاب سنگ کودکی در نهر آب
همراه با شکوفه های گیلاس با چرخش آرام شأن در هوا
با حرکت ملایم طناب ها پس از پیاده شدن کودکان از تاب
با جهش قورباغه ای برای شکار یک مگس
وبا چرخش ساقه شقایقی سوی آفتاب
همه جا حرکت است و حرکت است و حرکت
چرخش است و چرخش است و چرخش
چرا من ساکن بمانم 
جاری می شوم
تا عشق درونم جاری شود و برون آید
 
فرشته آیثاری 
بدفورد،هلیفکس

پرواز تهران _ هلیفکس
 
مهماندار اعلام می کند کمر بندها را ببندید هواپیما ارتفاع را کم می کند بعد از  سفری هفده ساعته ، دو ساعت توقف در وین ، پنج ساعت در لندن و حالا آسمان شهر هلیفکس استان نواسکووشیا . 
انگار همین دیروز بود صدای پایش را شنیدم که از پله های هال بالا می آمد به آرامی صدایم زد 
_مامان 
_بله 
_مامان بالاخره استاد قبولم کرد 
از اتاقم پریدم بیرون محکم بغلش کردم  -میخوای بری ؟ 
_  مامان جان بله دیگه 
همینجوری که بغلش کرده بودم پرسیدم -دانشگاه  دالهوزی تو کدوم شهره ؟
به خاله زهره نزدیکتره یا نه ؟ 
-خندید، نه مامان درست بر عکس 
ونکوور غربی ترین شهر و هلیفکس شرقی ترین شهر ...
باز هم  پایین تر می آییم خدای من پشت دریاها شهری ست
دل توی دلم نیست با هیجان از پنجره کوچک هواپیما چشم بر نمیدارم ،تا چشم کار میکند اقیانوس و جنگل ، دستش را توی دستم می فشارم میگم ؛
_ پویان نگاه کن 
رسیدیم رسیدیم  
_ مامان کمی یواشتر ، یادت هست همیشه می ترسیدی ا
_  نه دیگه گذشت اون زمان که از ارتفاع می ترسیدم 
_ الان فقط خوشحالم ...
پایین تر و پایین ترمی آییم ،  
اینبار چشمم را به مانیتور پشت صندلی مسافر جلویی میدوزم ،هواپیما به آرامی روی باند فرودگاه می نشیند 
مانیتور مسیر را نشان می داد از فراز شهر لندن بلند شدیم، سمت شمال جزیره گروئلند نزدیک قطب رسیدیم  هوا کاملا سرد شد بعد هواپیما دوباره کمی رو به پایین رفت ، اقیانوس و حالا سواحل نواسکووشیا و فرودگاه شهر هلیفکس  هوراااا . از کودکی عاشق جغرافی بودم و یک دختر خیال باف ، کلاس پنجم با کشتی به این سرزمین های ناشناخته سفر کرده بودم .
چند ماه بود که خیال بافی م به اوج رسیده بود گاهی خسته می شدم از اینکه این همه رویا می بافم مغزم از دست خیال من سوت می کشید ...
ساک دستی و کیفم را بر می دارم راه می افتم و پویان پشت سرم . ساک دستی م سنگین هست هر نوع آجیل تو دنیا بوده  توی این ساک جا کردم  . از راهرو بلندی عبور می کنیم . از لابلای شیشه های مخروطی شکل سالن فرودگاه خورشید گیسوان طلایی رنگش را خوشه خوشه می ریزد بر سر و صورتم ،  سر درد دارم اما به روی خودم نمیارم بیست و چهار ساعت بیخوابی !
از پله ها پایین میریم. زنی با پنج بچه قد و نیم قد جلوتر از من تند تند راه می رود بچه ی کوچکی را  با شالی محکم به سینه لاغرش فشرده و بر روی شکم گره زده ،چهار بچه ی دیگرش مثل جوجه اردک با موهای فرفری و چشمانی زیبا پشت سرش راه می روند ، پشت سر آنها  میروم ، هیچ دلم نمیخواد که سرعتم را زیاد کنم و از این جوجه ها جلوتر بزنم . یه جوری ازشون خوشم اومده و جسارت زنان برای منِ شرقی جالب هست ! فرودگاه خلوت بود رفتیم تا گیت بازرسی وتوی صف ایستادیم . زن، کیف کوچکی را حمایل بر روی شانه انداخته ، زیپ کیفش را باز می کند پاسپورت ها رو ردیف می کنه .  سختی راه را می توانی از لابلای مژه های قیرگونش که حالا دیگر تاب خستگی ندارن و پلک هایی که به زحمت بیدارند ببینی  . شانه های لاغرش از میان پیراهن چیت گلدار بیرون زده ، کودک را روی سینه جا به جا می کند با دستان لاغرش پاسپورت ها را از میان گیشه عبور میدهد . مامور یکی یکی پاسپورت ها و بچه ها را بازرسی می کند از گیت عبور می کنند یاد الکسی و کتاب ریشه ها مرا با خود برده بود . پویان از پشت سرم گفت مامان برو جلوتر نوبت شماست . هول شدم فوری با دستم  کیف کوچکی که بر گردنم آویزان بود لمس کردم پاسپورتم را در آوردم و گذاشتم توی گیشه . مامور کانادایی محترمانه نگاهی به چهره خسته م و پاسپورتم انداخت مهرش را زد ، باورم نمیشد رسیده بودم .

فرحناز مرادیان

اشعار انتخابى هفته  به انتخاب خانم مهبد تناوش

اما نیستی تا اضطراب جهان را
کنار تو در ترانه ای کوچک خلاصه کنم.

اما نیستی تا شب تشویش هرشب خویش را
در اشتعال گریه ها و گورها روشن کنم.

اما نیستی تا در دهان داس برویم و
در پریشانی شعله پرپر شوم.

اما نیستی...

سید علی صالحی

مرا به تاریخ خودم ببر
تاریخی که در آن
بوسه‌های ناب دارد
آوازهای زیبا
به تاریخی که زنان در جهان حکومت کنند

و مردان فقط عاشق شوند
مرا به تاریخ خودم ببر... 

محمود درویش

جاده‌های بی‌پایان را 
دوست دارم.. 
رودخانه‌های خروشان را..
من تمام فیلم‌هایی که در آن‌ها 
زندانیان موفق به فرار می‌شوند، 
دوست دارم! 

دلتنگ رهایی‌ام
دلتنگ نوشیدن خورشید ...! 

رسول یونان

bottom of page